5
سلام عزیز دل مامان، چند روزی دیر آپ کردم وبلاگتو ، ببخشید مامانی سرم شلوغه هم به خاطر عمل بابایی و هم به خاطر سرماخوردگی خودم که چند روزی برنامه هامونو به هم ریختن، اما دیگه شکر خدا الان که دارم پست جدید میزارم همه چیز روبه راهه و هم بابایی بهتر شده و هم من دیگه روزای بحران رو پشت سر گذاشتم .
دختر نازم ، هستی مامان ، این روزا انقدر شیرین و دوست داشتنی شدی که مامانی دلش میخواد قورتت بده . نینازه مامان خیلی خیلی اکتیو شدی یک لحظه هم سر جات بند نمیشی یا مدام در حال غلت زدنی و یا داری یه چیزی رو داغون میکنی ( یا روزنامه و یا کتابای داستانتو ) به برنامه های تلویزیون هم علاقه نشون میدی و قش قش میخندی
منو بابایی حسابی لذت میبریم از شاد بودن تو و وقتی خوابی دلمون برات تنگ میشه بعضی وقتا بابایی میگه بیدارش کن بازی کنیم ولی زودی میگه شوخی کردم گناه داره بزار بخوابه
با تمام مشغله های که داشتیم بازم یه سفر کوچولو رفتیم و برگشتیم خیلی خوش گذشت با خاله ساناز حسابی گشتیم برای اولین بار بردیمت پارک و کالسکه سواری کردی مامان جون، خاله جون کلی عکس ازت گرفته که بعدا خودش تو وبلاگت میزاره چون با گوشی خودش گرفته (مرسسسسیی خاله جونم)
14 شهریور تولد مامانی بود (تولدم مبارک)
١٩ شهریور هم تولد خاله ساناز گل بود (خاله ساناز تولدت مبارک صد تا بوس برای ناناز جونم )
خاله جون خیلی خیلی دوستت داریم
دیگه بریم سراغ عکسا: